ی بنای حرم عدل و امان را بانی
وی ز رخسار تو آفاقْ همه نورانی
که گمان داشت که با آن همه تشریف و جلال
یوسف فاطمه یک عمر شود زندانی؟
شهادت امام موسی کاظم(ع) تسلیت باد
کن روان اشک غم ای شیعه به دامان امروز تسلیت ده به شهنشاه خراسان امروز کشته شد موسی بن جعفر ز جفای هارون زیر زنجیر بلا، گوشه ی زندان امروز
بغضها، ابر میشوند و ابرها باران.
کوچه ها دلتنگ، کوچه ها تاریک، آینه ها غرق در غبار؛ انگار این روزهای پس از تو، سرنوشت تمام پیشانیها را سیاه نوشته ا ند.
زخم نبودنت را سر بر کدام دیوار باید گریه کرد؟ تمام پیرهنها بوی غربت گرفته اند.
این روزها آشنایی غریب، فرزند مهربانی غریب و پدر آشنایی غریبتر، با خاک وداع میکند.
پرنده ها، نام تو را غریبانه دهان به دهان میخوانند تا دورترین شاخه هایی که به آسمان میرسند. بارانهای موسمی، هوای مسموم روزهای بعد از تو زیستن را زار زار میگریند. این روزها چقدر پرنده یتیم، به میله های قفس خو گرفته اند! چقدر پنجره ها از ماه دور شده اند! چقدر آسمان بعد از تو بی ستاره شده است! بعد از تو تمام جاده ها سنگ شده اند و قدمها سنگ.
هیچ راهی برای به تو رسیدن نیست. دیگر صدای دعاهای نیمه شبت، لالایی آرام دلتنگیهایمان نیست.
حتی رودها بعد از تو، سرِ زنده ماندن ندارند. جای شک نیست اگر زمین کویر شود در این روزهایی که دریای وجودت را گم کرده ایم.
حتی کلمات نمیدانند داغ سنگین جدایی را چگونه به دوش بکشند. همه شعرهای بلند، بعد از تو به مرثیه ختم میشوند.
بوی غربت، بیت بیت شعرها را لبریز کرده است.
هیچ آوازی بعد از تو شنیدن ندارد. دیریست که سایه ها و دیوارها با هم قهر کرده اند و شب ها، ماه با هیچ پنجره ای هم کلام نمیشود و ستاره ها در بسترهای خمار خواب نمیخزند.
کاش میشد جهان بعد از تو در سیل اشکهایمان غوطه ور شود!
کاش میشد ابرها، نبودنت را گریه کنند تا سیل، روزهای بعد از تو را با خود بشوید و ببرد.
هنوز از پس لحظه های دور، نجواهای عاشقانه ات را میشود شنید.
حک کرده اند بر تن تمام خشتها و ستونهای زندان، مرام صبوری ات را.
اینک نوبت توست؛ گلی از بوستان فاطمه علیهاالسلام .
باز هم دستان پاییز کدورت یاس غربت دیده ای را چیده هردم!
بیکرانگی ات را چهار گوشه زندان، تاب حضور ندارند. عطر سخنهایت، مینواخت جان های مشتاق را.
عطر سخنهایت، فرو میپاشید شیرازه قدرت پوشالی خفاشان شب پرست را.
عطر سخنهایت، در هجوم هوایی مسموم، به رویش فرامیخواند جوانه ها را.
نور حضورت چشمها را به بیداری دعوت میکرد.
توطئه چیده شد؛ خورشید را، از آسمانها گرفتند و در کنج زندان به زنجیر کشیدند، تا غل و زنجیرها، همدم اوقات آسمانی ات شوند و میله های زندان، پای ناله های شبانه ات قد بکشند.
چه کند این حلقه های آهنی، با این همه روسیاهی و شرمندگی؟
اما تاریکنای زندان هم نتوانست روشنان حضور تو را خاموش کند.
عطر نیایش های عاشقانه ات، حصارها را درهم شکست. چه جانهای به خواب رفته ای که از حقیقت منتشرشده گلوی تو، جرئت جوانه زدن یافتند!
مگر میشود باب معرفت و حکمت را بست؛ وقتی که آن باب، باب الحوائج باشد؟!
دری گشوده ای از چشم ا ندازهای جاودانگی، رو به معصیت کارترین جانهای گرفتار شده.
در ازدحام گرگها و خفاشها جان پناه آهوان رمیده ای بودی که تشنه معرفت بودند. در محبس هارون بودی، در حصار گرفتار بودی؛ اما باران حضورت بر هوای کاظمین میبارید. اعجازهای همیشه ات را میله های زندان هم جرئت حاشا نداشت. عطر نیایشهای شبانه ات، پیراهن تقوا پوشاند بر قامت دقایق گناهکار.
اینک، به سر سلامتی آمده است دنیا، اندوه «رضا» را.
بهشت، در فراسو آغوش گشوده است رهایی ات را.
تابوت توست بر شانه های غریبی تاریخ. خداحافظ، چهارده سال صبوری مطلق!
خداحافظ، معصومیت محض در هجوم دقایق ظلم! باب الحوائج! چهارده سال رنج مداوم، تمام شد.